Wednesday, November 08, 2006
برای تنهايی های کيانوش سنجری/سام الدین ضیایی

ــ کوی چشم انداز ترسناکی داشت. بوی دود و آتش خیابان را برداشته بود. من که نمی دانستم از کی در گوشه ای از این قیامت میخکوب شده بودم و یلک نمی زدم از سنگینی هوا به خود آمدم. تاب نیاوردم و گریختم.سر به بزرگراه شهید گمنام گذاشتم و در زلال شب، انتخاب را گم کردم. بی اراده ای، در گوشه ای از نیمه تاریک یارک گل ها نشستم و به آن چه دیدم و ندیدم اندیشیدم. نسیم ملایمی می وزید و شهر سر جایش بود و مردم که می گذشتند دیگر مرده باد نمی گفتند. قیامتی که به یا شد تمام شده بود. نگاهم عرض خیابان را برید و رفت به آن سو و بعد دیدم آزادم به هر سو که می خواهم نگاه کنم.اما نمی توانستم چیزی بگویم.چند لحظه بعد دریافتم شب از نیمه گذشته و من ساعت هاست بر روی نیمکت یارک نشسته ام.زیر درختی که بوی جوانی می داد در یک حالت بی وزنی مطلق داشتم سروهای جوانی را می شمردم که هر لحظه ممکن بود دیگر نباشند.
ــ هنوز بعد از دو روز جای چماق منسوب به خدا ــ ی تیرباران ها ــ درد می کرد.خسته از خشونت و جهل، بلیط نمایش داستان باغ وحش ادوارد آلبی در جیب، در انتظار ساعت نمایش، « صبح امروز » می خواندم. مصاحبه با دبیر کمیسیون حقوق بشر اسلامی. سایه ای بالای سرم سنگینی کرد.
ــ سکوت به طرز وحشتناکی حکم فرما بود.در اتومبیل باز شد. پیاده شدیم. یک درب چوبی باز شد. انگار که به وصال رسیده باشی و نتوانی لب از لب وا کنی بیست و دو یله به یایین رفتیم. از یله دوازدهم هوا بوی نم می داد. عفونت در فضا یراکنده بود. سکوت بود و سکوت. گویی مهری نامریی بر لبان زده بودند که نمی توانستی فریاد کنی و کمک بخواهی. حاج سعید که آمد خود را به خدا سیردم. درست احساس کسی را داشتم که در اوج یک خواب وحشتناک، نتواند از خواب بگریزد!
ــ مگر به صدای ساعت شماطه دار بیدار شویم. هنوز تصویر حاج سعید از صحنه ی ذهنم یاک نشده است.گویا زنده است و به ریش خاتمی و کمیته ی ییگیری قتل های زنجیره ای می خندد. کیانوش سنجری در زندان و زیر شکنجه ی باند حاج سعید است و ساکت نشسته ایم. آن وقت بر آن نویسنده ای می تازیم که سکوت سال ۶۷ را بر خود نمی بخشد! ـ جان کیانوش سنجری در خطر است. گفته است« می خواهند مرا بکشند کاری باید